Powered by RND
PodcastsArtsداستان‌های هزارویکشب

داستان‌های هزارویکشب

مهدی اکبری‌فر
داستان‌های هزارویکشب
Latest episode

Available Episodes

5 of 63
  • شب نود و سوم
    شنیدی ای ملک جوان‌بخت که چون ملک افریدون بیهوش شد و باز به هوش آمد، شکایت به ذات‌الدواهی برد، که او محتاله و مکاره بود، و به هیچ آیین پرستش نمی‌کرد، لیک همه مکرها آموخته بود. پس ملک حردوب با ملک افریدون گفت: «ما را به دعای راهب بزرگ حاجت نیست، بلکه به تدبیر و حیل مادرم، ذات‌الدواهی، باید اعتماد کرد، که او دامی از حیله در برابر مسلمانان بگستراند.»چون ملک افریدون این سخن بشنید، بسی هراس کرد و فرمان داد که از همه ولایات، پرستندگان صلیب و زنار، و تابعان ملت نصرانیه، خاصه اهل حصون، سواره و پیاده، مردان و زنان و کودکان، در آنجا حاضر شوند، تا به مقابله لشکر اسلام روند.پس ذات‌الدواهی با همراهان خود از شهر بیرون شد، جامه‌ی بازرگانان مسلمانان بپوشید، و صد بار متاع دیبای ملکی برداشته بود. آنگاه، منشوری از ملک افریدون گرفت که در آن آمده بود: «این جماعت، بازرگانان شام‌اند، کس متعرض ایشان نشود و ده یک از ایشان نگیرد، که بازرگانان سبب آبادی شهرها باشند، و ایشان را با جنگ و جدال کاری نیست.»پس ذات‌الدواهی به همراهان گفت: «قصد من آن است که در هلاک مسلمانان حیله‌ای سازم.» ایشان گفتند: «بر آنچه خواهی، ما را فرمان ده، که به اطاعت اندریم.»پس ذات‌الدواهی جامه‌ی پشمین سپید بپوشید، و پیشانی خود را بدان سان که داغ نهند، زخمی ساخت، و روغنی که خود تدبیر کرده بود بر آن مالید، تا پیشانی او چون پرتوی بیفکند. سپس ساق‌های خود را در قید نهاد، و به لشکر اسلام نزدیک شد، آنگاه قید را گشود، و اثر قید بر ساق‌های او بماند، و بر آن روغن مالید. پس همراهان را فرمود که او را سخت بزنند، و در صندوقش نهند. ایشان گفتند: «چگونه ترا بزنیم که خاتون ما هستی و مادر ملک حردوب؟»ذات‌الدواهی گفت: «الضرورات تبیح المحظورات!» و افزود: «چون مرا در صندوق نهادید، بارها بر اشتران کنید، و از میان لشکر اسلام بگذرید. اگر کسی متعرض شما شد، چارپایان و بارها را بدو دهید، و نزد ملک ضوء المکان به دادخواهی بروید و بگویید:ما از بلاد کفر آمدیم، و آنجا کس از ما چیزی نمی‌گرفت، بلکه منشوری از ما داشتند که هیچ‌کس ما را نیازارد. چگونه است که شما اموال ما را همی‌تازید؟و اگر از شما بپرسند که از دیار کفر چه سود آورده‌اید، بگویید: بهترین سود آن بود که مردی زاهد را پانزده سال در سردابه به زندان کرده بودند و او را می‌آزردند. او مسلمان بود و استغاثه می‌کرد، ولی کسی به فریادش نمی‌رسید.ما را از این حال آگاهی نبود، تا آنکه مدتی در قسطنطنیه ماندیم و تجارت کردیم. شبِ پیش از رحیل، در خلوت خویش نشسته بودیم، که نقش دیواری بجنبید، و به سخن درآمد، و گفت:ای مسلمانان، در میان شما کسی هست که با پروردگار معامله کند؟گفتیم: چگونه؟آن صورت گفت: خدا مرا گویا کرد تا یقین شما محکم شود. از بلاد کفر بیرون شوید و به لشکر مسلمانان بپیوندید، که در میان ایشان سیف رحمان و دلیر زمان، ملک شرکان، هست، و او قلعه‌ی قسطنطنیه را بگشاید و گروه نصرانیه را هلاک کند.چون سه روز راه بروید، دیری پدید آید که آن را دیر مطروحه خوانند. در آنجا صومعه‌ای است که مردی عابد و زاهد از مردم بیت‌المقدس در آن گرفتار است، نامش عبدالله است، دین‌دارترین مردم و خداوند کرامات. راهبی او را فریفته، و در سردابه به زندان کرده، و خلاصی یافتن او، سبب خوشنودی پروردگار است.پس این سخنان نزد ملک شرکان بازگویید!» Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
    --------  
    8:50
  • شب نود و دوم
    شنیدی ای ملک جوان‌بخت که چون کفار از کشته شدن لوقا در خشم شدند، صلا بیکدیگر زدند که: «بکوشید و خون لوقا را از لشکر اسلام بگیرید!» و ملک روم نیز بانگ برداشت که: «خونخواهی ملکه ابریزه را بجویید!»پس در این هنگام، ضوء المکان بانگ بر سپاه اسلام زد که: «ای پرستندگان پروردگار یگانه، بدانید که بهشت در زیر سایه‌ی شمشیرهاست! خدا را از خویش خوشنود گردانید و دشمنان دین را هلاک سازید!» آنگاه شرکان با سپاه خویش بر کفار حمله برد و راه گریز بر ایشان ببست. شرکان در میان صف‌ها جولان همی‌کرد، که ناگاه سواری گلعذار بر کفار تاخت:برید و درید و شکست و ببست یلان را سر و سینه و پای و دستپس شرکان او را بدید، و بانگ برداشت که: «ای جوان، ترا به قرآن سوگند می‌دهم که بگوی، تو کیستی که خدا از تو خوشنود شد؟»سوار گفت: «چه زود مرا فراموش کردی، نه من دیروز با تو عهد بستم؟» پس نقاب از رخ فرو کشید، و آفتابی پدیدار شد. شرکان دانست که آن سوار ضوء المکان است، فرحناک گشت، لیکن در دل بیم یافت، و گفت: «ای پادشاه زمان، خود را به مهلکه مینداز، که دشمنان ترا هدف تیر گردانند!»ضوء المکان گفت: «خواستم که در جنگ با تو برابری کنم، و در پیش روی تو از جان خویش بگذرم.» پس از آن، سپاه اسلام گرد آمدند و از هر سوی بر کفار تاختند، و به اندازه‌ای که سزاوار بود، جهاد کردند، و بنیان کفر را از هم فرو ریختند.ملک افریدون چون این حادثه بدید، پشیمان گشت و افسوس خورد، و آنگاه، به قصد گریز آهنگ کشتی‌ها کرد. لیک چون سپاه اسلام که در کنار دریا کمین کرده بودند، بدر آمدند، بر کفار احاطه یافتند. مسلمانان روی کسانی را که به کشتی‌ها در گریختند، بیاوردند. گروهی از بیم خویش، خود را به دریا افکندند، و گروهی به تیغ دلیران کشته شدند. نزدیک به صد هزار از لشکر کفار هلاک شدند، و مسلمانان، بجز بیست کشتی، همه کشتی‌ها را با اموال و ذخایر به دست آوردند.آن روز، مسلمانان چندان غنیمت آوردند که تا آن روز کس چنان غنیمت ندیده بود. از جمله‌ی آن، پنجاه هزار اسب بود، و ذخایر دیگر بدان سان که به شمار نیامد.و اما کار گریختگان، چون ایشان به قسطنطنیه درآمدند، ساعتی بود که به گفته‌ی ذات الدواهی، ملک افریدون فرمان به زیور بستن شهر داده بود، و مردم به شادی و انبساط بودند. لیک چون خبر شکست فرا رسید، نشاط و سرور به غم و اندوه مبدل شد، مردم به گریه افتادند، و ناله و خروش در شهر برخاست. ملک افریدون را از کشته شدن لوقا نیز آگاه گردانیدند، و جهان در چشمش تیره گشت، و دانست که شکستشان پیوند نخواهد گرفت، و این کژی راست نخواهد شد. پس به ماتم اندر شدند و ناله بلند کردند.چون ملک روم به دیدار ملک افریدون آمد، او را از حقیقت حال آگاه کرد، و گفت: «گریختن مسلمانان خدعه و حیله بود، و دیگر چشم به سپاه از دست رفته مدار، که همگی کشته و دستگیر گشته‌اند.»پس ملک افریدون به شنیدن این سخنان بیهوش افتاد... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
    --------  
    5:09
  • شب نود و یکم
    چون کفار شکست لوقا بدیدند، بر سر و روی خویش طپانچه زدند و استغاثه به راهبان دیرها بردند. پس از آن، همگی گرد آمدند، تیغ‌ها و نیزه‌ها در کف گرفتند، و برای خون‌ریختن هجوم آوردند. دو لشکر به هم پیچیدند، سینه‌های یلان جولانگه سم اسبان شد، و مغز شجاعان غلاف شمشیر دلیران گشت. همی زدند و همی کشتند، تا آنکه از کار بماندند و جهان در ظلمت شب فرو رفت.چون تاریکی بگسترد، هر دو سپاه از هم جدا شدند، و دلیران از بسیاری زدوخورد چونان باده‌نوشان مست و مدهوش گشتند، و زمین از کشته پشته شد. بسیار کس مجروح افتاد. آنگاه، ملک شرکان با ضوء المکان و حاجب و وزیر دندان به مشورت نشستند. شرکان گفت: «حمد خدا را که هلاکت بر کفار روی نمود.» ضوء المکان گفت: «پیوسته باید شکر خدا به جای آوریم، که کردار تو با لوقای ملعون در قرن‌ها بر زبان‌ها خواهد ماند.»پس شرکان با حاجب گفت: «بیست هزار سوار با وزیر دندان بردار، به کنار دریا شوید، و در گودال‌ها پنهان گردید. چون کفار که در کشتی نشسته‌اند، بدر آیند و لشکر ما با ایشان جنگ کند، ما روی از جنگ بگردانیم و چنان نماییم که هزیمت یافته‌ایم. آن‌گاه، چون سپاه کفر چیره گشت و تعاقب ما گرفت، شما از کمین بیرون آیید و بر ایشان حمله کنید، تا هیچ‌کس به سوی دریا بازنگردد.»پس حاجب فرمان پذیرفت، و در حال وزیر دندان را با بیست هزار سوار برگرفته روانه شد. چون صبح دمید، کفار به کنار دریا درآمدند، سوار شدند، و اسب براندند، و قصد کرّ و فرّ کردند. تیغ‌ها و سنان‌ها درخشان شد، و آسیای مرگ به چرخ درآمد، مردان و دلاوران فرو ریختند، و سرها از تن به پرواز آمد. زهره‌ها بترکید، و اسبان در خون فرورفتند.سپاه اسلام، صلوات و سلام بر سید انام فرستادند، و به ثنای ملک علام مشغول شدند. اما لشکر کفر، به صلیب و زنار ثنا می‌گفتند. پس ضوء المکان و شرکان با سپاهیان عقب نشستند و اظهار هزیمت کردند. لشکر کفر جری شد، و به طعن و ضرب پرداخت.منادی ایشان ندا داد که: «ای پرستندگان مسیح و پیروان دین صحیح و چاکران جاثلیق، بشارت باد بر شما که لشکر اسلام بگریختند! بر ایشان بتازید، شمشیر بر ایشان بیازید، و باز نگردید، که اگر در این کار درنگ کنید، از دین مسیح بری خواهید بود.»ملک افریدون پنداشت که سپاه کفر غلبه کرده است و ندانست که این همه از حسن تدبیر مسلمانان است. پس بشارت به ملک روم فرستاد، و او را از چیرگی کفار آگاه کرد، و گفت: «این گشایش، از فضله‌ی راهب اکبر است.» پس از آن، کفار یکدیگر را ندا کردند که: «بکوشید و خون لوقا بگیرید!» Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
    --------  
    4:44
  • شب نودم
    شنیدی ای ملک جوان‌بخت که چون صبح فرا رسید و دلیران جنگ را آماده گشتند، ملک افریدون سرهنگان لشکر را بخواند، خلعتشان بداد، و صلیب بر روی ایشان نقش کرد، و به بخور مقدسشان تبرک نمود. آنگاه، لوقا بن شملوط را که «شمشیر مسیح» خوانده می‌شد، پیش خواند و او را نیز بدان بخور تبرک داد. این لوقا بس دلیر بود، و در بلاد روم چون او مردی در بزرگی جثه و تیراندازی و نیزه‌گذاری نبود، لیکن منظری قبیح داشت، که عارضش چون عارض خر و صورتش چون صورت بوزینه بود.پس لوقا پای ملک را بوسید و در برابرش ایستاد، و ملک گفت: «همی‌خواهم که با شرکان مبارزت کنی و شر او را از ما بگردانی.» و گمان ملک آن بود که لوقا عنقریب بر شرکان دست یابد. آنگاه لوقا از نزد ملک بازگشت، بر اسب اشقر سوار شد، و با تابعان خود روی به میدان نهاد. منادی در میان لشکر ندا داد که: «ای امت محمد، جز سیف اسلام، ملک شرکان، هیچ‌کس از میان شما بیرون نیاید!»پس ملک شرکان و برادرش ضوء المکان، لوقا را در میدان بدیدند، و این ندا بشنیدند. ضوء المکان با برادر گفت: «ترا می‌خواهند.» شرکان گفت: «اگر چنین باشد، بر من گواراتر است.» پس شرکان چون شیر خشمگین به مبارزت درآمد، و اسب به سوی لوقا راند. نیزه در دستش لرزان بود، و این شعر همی‌خواند:روزی که سمند عزم من پویه کند دشمن ز نهیب تیغ من مویه کنداینجا به پیام و نامه بر ناید کار شمشیر دو رویه کار یک رویه کندلیک لوقا معنی رجز ندانست، و از بهر تعظیم صلیب که بر رویش نقش کرده بودند، دست بر روی خویش مالید، دست خود ببوسید، و نیزه به سوی شرکان حواله کرد. شرکان حمله‌ی او را دفع نمود، و زوبین گرفته به سوی لوقا انداخت، و آن زوبین چون شهاب ثاقب برفت، مردم فریاد برکشیدند، و از هیبت شرکان در بیم شدند. اما چون زوبین به نزد شرکان رسید، او آن را در هوا بربود، و مردم از آن جلادت در حیرت افتادند.پس شرکان زوبین را با همان دست که ربوده بود، چنان به اهتزاز آورد که نزدیک شد دونیمه شود، و آن را به هوا بینداخت بدان سان که از دیده غایب شد. سپس، با دست دیگر زوبین را گرفت و به سوی لوقا انداخت. لوقا نیز خواست که آن را چنان که شرکان بربود، برباید، لیکن شرکان، شتابان، زوبین دیگر بدو افکند، و آن زوبین در میان صلیب که بر روی لوقا نقش کرده بودند، فرو نشست، و در حال، جان به مالک دوزخ سپرد.چون کفار دیدند که لوقا بن شملوط کشته شد، روی‌های خویش طپانچه زدند، و به راهبان دیرها استغاثه بردند... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
    --------  
    5:36
  • شب هشتاد و نهم
    ذات‌الدواهی گفت: «ترا به کاری اشارت کنم که از علاج آن ابلیس عاجز شود.» پس پنجاه هزار مرد را بر کشتی‌ها نشاند و فرمان داد که به جبل دخان روند و آنجا در کمین باشند، که چون لشکر اسلام با ایشان روبرو شود، اینان از دریا برآیند و پشت لشکر اسلام را بگیرند، و کفار نیز از پیش روی آنان حمله برند، تا هیچ تن از سپاه اسلام خلاصی نیابد.ملک افریدون را این تدبیر خوش آمد، و هنگامی که سپاه بغداد و خراسان با ضوء‌المکان روی به جنگ نهادند، آن گروه که به دریا اندر بودند، از آب بیرون آمدند و بر اثر مسلمانان روان شدند. پس ضوء‌المکان ندا داد که سپاه بازگردد و حزب شیطان را هلاک سازد. از دیگر سو، ملک شرکان با صدو بیست هزار سپاه اسلام برسید، و لشکر کفار هزار هزار و ششصد هزار بودند، پس در میدان تیغ و سنان به هم درآمدند.شرکان صف‌های دشمن بدرید و سپاه کفر را پراکنده کرد، و چنان بجنگید که طفلان از هیبت پیر شدند. او حمله همی‌کرد، شمشیر و نیزه به کار می‌برد، تکبیر می‌گفت، تا آنکه آن گروه را به کنار دریا بازگردانید. و از سپاه کفار، چهل و پنج هزار سوار کشته شد، و از اسلامیان سه هزار و پانصد تن جان سپردند. چون شام فرا رسید، هر دو سپاه از هم جدا شدند و به خیمه‌ها رفتند، و ملک شرکان و ضوء‌المکان را چشم نخفت، که تا بامداد دلجویی می‌کردند، و زخم‌های مجروحان مرهم می‌نهادند، و مسلمانان را به بشارت نصرت شادمان می‌داشتند.و اما ملک افریدون و ملک حردوب و مادرش ذات‌الدواهی، امرا و لشکر را جمع کردند و گفتند: «ما به مراد رسیدیم، لیک شتاب کردیم، و این شتاب ما را خوار ساخت.» پس ذات‌الدواهی گفت: «اکنون هیچ چیز شما را سود ندهد مگر آنکه از مسیح و اعتقاد یاری خواهید. به جان مسیح سوگند که مسلمانان را چیره نکرد، مگر ملک شرکان.»پس ملک افریدون گفت: «چون فردا در برابر ایشان صف آراستم، دلیر معروف، لوقا بن شملوط را به مبارزت شرکان فرستم، تا او را و سایر دلیران را بکشد، و از مسلمانان کس زنده نماند. و اما کار امشب آن است که به بخور اکبر تقدیس کنیم.»امرا چون این شنیدند، زمین بوسیدند، و بخور اکبر آوردند، که فضله‌ی راهب کبیر بود و نصاری بدان تبرک می‌جستند، و آن را در مشک و عبیر می‌آمیختند، و به سایر بلاد می‌فرستادند، و به قیمت هزار درم می‌خریدند. و گهگاه، از آن فضله، کحل ساخته به دیده می‌کشیدند، و بیماران را بدان مداوا می‌کردند.پس چون بامداد شد و آفتاب جهان را روشن ساخت، دلیران آماده‌ی جنگ شدند... Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
    --------  
    6:04

More Arts podcasts

About داستان‌های هزارویکشب

"محمد بن اسحاق گوید: پارسیان اول، تصنیف کنندگان اولین افسانه بوده و آن را بصورت کتاب درآورده و در خزانه های خود نگاهداری، و آن را از زبان حیوانات نقل و حکایت می نمودند. پس از آن پادشاهان اشکانی، که دومین سلسله پادشاهان ایرانند، آنرا بصورت اغراق آمیزی درآورده، و نیز چیزها بر آن افزوده، و عربان آن را به زبان خودپردانده، و فصحا و بلغای عرب، شاخ و برگهایش را زده، و با بهترین شکل برشته تحریر در آوردند. اولین کتاب که در این معنا تالیف شده، کتاب هزار افسان، به معنی هزار خرافه است. و سبب تالیفش این بود که یکی از پادشاهان اگر زنی می گرفت ، پس از یک شب که با او نزدیکی مینمود، وی را به قتل می رسانید، و دختری از شاهزادگان به نام شهرزاد گرفت که بسیار خردمند و باهوش بود و همینکه او را بدست آورد، آن دختر زبان به گفتن افسانه باز کرده، و سخن را تا پایان شب رسانید، برای اینکه پادشاه او را برای دومین شب نگاه دارد، و باقی افسانه را از وی بشنود. و چنین گویند که این کتاب برای لحمانی دختر بهمن تالیف گردیده، و قصه دیگری در این باره نقل کرده اند." الفهرست، محمد ابن اسحاق ابن ندیم(380 قمری) از هزارویکشب حمایت مالی کنید. نسخه به روزتر پادکست را در کانال تلگرامی هزارویکشب گوش کنید:https://telegram.me/Shabe1001 Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Podcast website

Listen to داستان‌های هزارویکشب, City Arts & Lectures and many other podcasts from around the world with the radio.net app

Get the free radio.net app

  • Stations and podcasts to bookmark
  • Stream via Wi-Fi or Bluetooth
  • Supports Carplay & Android Auto
  • Many other app features
Social
v7.20.1 | © 2007-2025 radio.de GmbH
Generated: 7/4/2025 - 7:05:17 AM