سعدیتو را عشقِ همچون خودی ز آب و گلرباید همی صبر و آرام دلبه بیداریش فتنه بر خَد و خالبه خواب اندرش پای بند خیالبه صدقش چنان سر نهی در قدمکه بینی جهان با وجودش عدمچو در چشم شاهد نیاید زرتزر و خاک یکسان نماید برتدگر با کست بر نیاید نفسکه با او نماند دگر، جایِ کستو گویی به چشم اندرش منزل استوگر دیده بر هم نهی، در دل استنه اندیشه از کس که رسوا شوینه قوت که یک دم شکیبا شویگرت جان بخواهد، به لب بر نهیورت تیغ بر سر نهد، سر نهیچو عشقی که بنیاد آن بر هواستچنین فتنهانگیز و فرمانرواست،عجب داری از سالکان طریقکه باشند در بحر معنی غریق؟به سودای جانان به جان مشتغلبه ذکر حبیب از جهان مشتغلبه یاد حق از خلق بگریختهچنان مست ساقی که می ریختهنشاید به دارو دوا کردشانکه کس مطلع نیست بر دردشانالست از ازل همچنانشان به گوشبه فریاد قالوا بلی در خروشگروهی عمل دار عزلت نشینقدمهای خاکی، دم آتشینبه یک نعره کوهی ز جا بر کنندبه یک ناله شهری به هم بر زنندچو بادند پنهان و چالاک پویچو سنگند خاموش و تسبیح گویسحرها بگریند چندان که آبفرو شوید از دیدهشان کحل خوابفرس کشته از بس که شب راندهاندسحرگه خروشان که واماندهاندشب و روز در بحر سودا و سوزندانند ز آشفتگی شب ز روزچنان فتنه بر حسن صورتنگارکه با حسن صورت ندارند کارندادند صاحبدلان دل به پوستوگر ابلهی داد، بیمغز کوستمی صرف وحدت کسی نوش کردکه دنیا و عقبی فراموش کرد لینک های پادکستپادکست بوطیقا -قسمت بیستم و نهمشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا تماس :
[email protected] Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.